داستانهای جذاب
چهار شنبه 27 خرداد 1398برچسب:, :: 11:11 ::  نويسنده : امیر محمد

سلام دوستان عزیزم ببخشید که من چند وقتی بود حدود دو سال اینجا سر نزده بودم اما حالا با دست پر برگشتم شاید من اینجا کمتر بیام اما شما میتونید بیاید به سایتم

تو این مدت رو سایتم کار میکردم. خوشحال میشم بیاید.

تازشم یادتون نره نظر بزارید.

ipishro.if

اسمش آی پیشرو هست.

راجع به اخبار تکنولوژی روز دنیا هست.

حتما سر بزنید.

منتظرما!!!!

پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : امیر محمد

یه روز یکی از خدا می پرسه:


خدایا ۱۰۰۰ سال برات چقدره؟


خدا می گه:


به اندازه ی یک دقیقه!


باز از خدا می پرسه:


خدایا ۱۰۰۰۰۰۰۰ دلار برات چقدره؟


خدا می گه:


به اندازه ی یک ریال!


می گه:


پس خدا یک ریال به من بده!


خدا می گه:


باشه فقط یک دقیقه صبر کن!!!

اینو گفتم که به خدا کلک نزنیم هرچند که باز او خیلی مهربون تر از این حرفاست....

چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, :: 12:4 ::  نويسنده : امیر محمد

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که

در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری

که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است .

مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است

و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :...

 



ادامه مطلب ...
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 16:20 ::  نويسنده : امیر محمد

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:تاجرمیمون,داستان های جذاب, :: 16:4 ::  نويسنده : امیر محمد

تاجر میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای

خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند

اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و

مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد

میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار

پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط

روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم
 
کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند

و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

 

 

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, :: 15:43 ::  نويسنده : امیر محمد


گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای
 عمیق افتادند .

وقتی که قورباغه های دیگر دیدند که چاله خیلی عمیق است گفتند :

 شما حتما "خواهید مرد".

دو قورباغه سعی کردند از چاله بیرون بپرند. قورباغه ها مرتب فریاد می زدند :

بایستید شما خواهید مرد .

 سرانجام یکی از قورباغه ها
به آنچه قورباغه های دیگر می گفتند اعتنا کرد و

 نا امید دست از تلاش کشید و به زمین افتاد و مرد .

قورباغه دیگر به سختی و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد .

عکس هایی از محبوب ترین نوشیدنی پرو (آب قورباغه)





ادامه مطلب ...
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : امیر محمد

آدم آهنی و شاپرک                                                                         اگرچه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع میشدند و تماشایش می کردند. آدم آهنی یکی از بهترین و جذاب ترین وسایل بود . بچه ها و بزرگترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنینش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند . آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد همچنین میتوانست به سوالاتی که از او میشد جواب بدهد . البته نه به هر سوالی، بلکه فقط به سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود. بازدید کنندگان باید از سوال شماره ی ١ شروع میکردند.

اسم شما چیست؟

_اسم من . . .تروم . . .است .

بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟

_از . . . همه بیشتر  . . .روغن را . . .دوست دارم . . .و از بستنی با مربای زرد آلو  . . .بدم می آید !

شما برای انجام دادن چه کاری درست شده اید ؟

_من  . . .باید  . . .هر کاری را . . . که برایش  . . . طراحی و برنامه ریزی  . . .شده ام  . . .انجام دهم !

بعد سوال آخر پرسیده میشد .

برای ما چه آرزویی داری؟

_برای شما . . .آرزوی سلامتی و شادی . . .دارم !

 این جمله ی آخر را  در حالی که پای چپش را با خوشحالی به زمین میکوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد میگفت .

 یکی از شبها شاپرکی از پنجره به داخل نمایشگاه آمد . نور نارنجی رنگ چشم تروم توجه او را به خود جلب کرد . شاپرک بالش را بر چشم شیشه ای تروم کشید و با نا امیدی گفت : وای چه نور سردی !

 آدم آهنی میخواست بگوید این روشنایی نیست ، چشم من است ! ولی فقط توانست جواب شماره ی ١ را بگوید :

اسم من . . . تروم . . .است .

شاپرک گفت : جدا ؟ من هم یک شب پره هستم . اسم من بال بالی است.

آدم آهنی ادامه داد: از همه بیشتر. . .روغن را . . .دوست دارم!

 شاپرک در جواب گفت : من بیشتر از همه گاز زدن برگهای جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن را نچشیده ام . آیا تو برگ بلوط دوست داری ؟ اگر بخواهی میتوانم تکه ای از آن را برایت بیاورم .

 

 

 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : امیر محمد

پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : امیر محمد

 

 

 

پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 20:13 ::  نويسنده : امیر محمد


پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : امیر محمد

 

يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند .

 وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند .

سبدهايشان را باز كردند و سفره را چيدند ولي يكدفعه مامان لاك پشته با ناراحتي گفت : يادم رفت درقوطي بازكن را بياورم .


پدر لاك پشت به پسرش گفت : پسرم تو برگرد و آن را بياور .

 
پسرك
اول قبول نكرد ، ولي پدر برايش توضيح داد كه ما بدون دربازكن نمي توانيم قوطي ها را باز كنيم و چيزي بخوريم و صبر مي كنيم تا تو برگردي . ما به تو قول مي دهيم.


پسرك با ناراحتي به راه افتاد

   

 

گردش لاک پشت ها

 

 

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : امیر محمد

 

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:45 ::  نويسنده : امیر محمد

یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:42 ::  نويسنده : امیر محمد

شوخی كوچولو

نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.

شوخی كوچولو



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:38 ::  نويسنده : امیر محمد

بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : امیر محمد

کیک مادربزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟کیک مادربزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:20 ::  نويسنده : امیر محمد

فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 11:53 ::  نويسنده : امیر محمد

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب




دریافت كد ساعت


برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

بازی آنلاین


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید