داستانهای جذاب چهار شنبه 27 خرداد 1398برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : امیر محمد
سلام دوستان عزیزم ببخشید که من چند وقتی بود حدود دو سال اینجا سر نزده بودم اما حالا با دست پر برگشتم شاید من اینجا کمتر بیام اما شما میتونید بیاید به سایتم تو این مدت رو سایتم کار میکردم. خوشحال میشم بیاید. تازشم یادتون نره نظر بزارید. ipishro.if اسمش آی پیشرو هست. راجع به اخبار تکنولوژی روز دنیا هست. حتما سر بزنید. منتظرما!!!! پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : امیر محمد
یه روز یکی از خدا می پرسه:
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد . مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :...
ادامه مطلب ... جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : امیر محمد
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم. تاجر میمون روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
ادامه مطلب ...
گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای
ادامه مطلب ... یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : امیر محمد
آدم آهنی و شاپرک اگرچه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع میشدند و تماشایش می کردند. آدم آهنی یکی از بهترین و جذاب ترین وسایل بود . بچه ها و بزرگترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنینش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند . آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد همچنین میتوانست به سوالاتی که از او میشد جواب بدهد . البته نه به هر سوالی، بلکه فقط به سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود. بازدید کنندگان باید از سوال شماره ی ١ شروع میکردند. اسم شما چیست؟
_اسم من . . .تروم . . .است .
بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟ _از . . . همه بیشتر . . .روغن را . . .دوست دارم . . .و از بستنی با مربای زرد آلو . . .بدم می آید ! شما برای انجام دادن چه کاری درست شده اید ؟ _من . . .باید . . .هر کاری را . . . که برایش . . . طراحی و برنامه ریزی . . .شده ام . . .انجام دهم ! بعد سوال آخر پرسیده میشد . برای ما چه آرزویی داری؟ _برای شما . . .آرزوی سلامتی و شادی . . .دارم ! این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوشحالی به زمین میکوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد میگفت . یکی از شبها شاپرکی از پنجره به داخل نمایشگاه آمد . نور نارنجی رنگ چشم تروم توجه او را به خود جلب کرد . شاپرک بالش را بر چشم شیشه ای تروم کشید و با نا امیدی گفت : وای چه نور سردی ! آدم آهنی میخواست بگوید این روشنایی نیست ، چشم من است ! ولی فقط توانست جواب شماره ی ١ را بگوید : اسم من . . . تروم . . .است . شاپرک گفت : جدا ؟ من هم یک شب پره هستم . اسم من بال بالی است. آدم آهنی ادامه داد: از همه بیشتر. . .روغن را . . .دوست دارم! شاپرک در جواب گفت : من بیشتر از همه گاز زدن برگهای جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن را نچشیده ام . آیا تو برگ بلوط دوست داری ؟ اگر بخواهی میتوانم تکه ای از آن را برایت بیاورم .
ادامه مطلب ... پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : امیر محمد
يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند . وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند . سبدهايشان را باز كردند و سفره را چيدند ولي يكدفعه مامان لاك پشته با ناراحتي گفت : يادم رفت درقوطي بازكن را بياورم .
ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : امیر محمد
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام . ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : امیر محمد
یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود. مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید . ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : امیر محمد
شوخی كوچولو
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم. شوخی كوچولو ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : امیر محمد
بامبو و سرخس ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : امیر محمد
کیک مادربزرگ ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : امیر محمد
فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی. ادامه مطلب ... یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : امیر محمد
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!" ادامه مطلب ... آخرین مطالب نويسندگان |